آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

گل پسر ماماني

بشكن بشكن

ديروز كولاك كرده بودي مامان اول از همه وقتي از مهدكودك اومديم خونه مي خواستم لباسات و عوض كنم نمي ذاشتي مي گفتي (لباس درنيار بريم پارك بازي كينم) بعد هم كه ديدي نه پارك خبري نيست قهر كرده بودي و نمي ذاشتي لباستو در بيارم تازگي ها قهر مي كني مي ري روي ميز عسلي مي خوابي اخه نمي دونم جا قحطه تازه باكلي قربون و صدقه رفتن آشتي كرديم لباساتو عوض كردم رفتي سراغ يخچال آبميوه بخوري تازگي ها آقا شدي مثلا" خودت مي خواي كاراي خودتو انجام بدي ولي هميشه هم خرابكاري مي كني مثل ديروز كه دريخچال اومدي ببندي شيشه آب ازتوي در يخچال افتاد كف آشپزخانه و خورد شد منم زود تورو از وسط شيشه خورده ها برداشتم البته دعواتم كردم كلي طول كشيد تا اونجارو تميز كردم يه ...
7 تير 1390

آريا پيكاسو مي شود

ماماني نمي دونستم اينقدر هنرمندي ديروز كه اومدم مهد كودك دنبالت نقاشياتون و زده بودن به برد تو هم نقاشيتو نشون من مي دادي مي گفتي (مامان من اشيدم خوشمله نه)منم بوست كردم گفتم معلومه كه خوشگله قربونت برم ماه كشيدي آفرين نمي دونستم پسرم كلي هنرمنده كم كم داره پا جاي پاي پيكاسو مي زاره. اينم عكسش اثر منحصر به فرد پسر من رديف اول وسطي به به اينم هنرمندان كوچك (آريا با دوست جون جونيش)   ...
6 تير 1390

قلك آريا

تازگي ها ماماني خيلي لجباز شدي از مهد كودك تا خونه كه مي ريم جلوي هر سوپري شما يه خريدي داري براي خودت ديروز از مهد كودك برگشتني توي راه اول گفتي (مامان من پسر خوبيم) منم تعجب كردم از اينكه تو داري پيش زمينه چي رو آماده مي كني گفتم آفرين پسرم بعد تو گفتي (ديگه گريه نمي كنم ) من ديگه داشت شاخام در مي اومد گفتم باريكلا پسر آقا شدي ديگه بعد نزديك اولين سوپر ماركت كه رسيديم تو گفتي (برام آبه مي خري) وقتي رفتيم توي مغازه تو شروع كردي كه اينو مي خوام اونو مي خوام منم يكسريو خريدم يكسري هم نخريدم اما چشمت روز بد نبينه براي نخريدن همون يكسري گريه كردن و سر دادي مگه تمومش مي كردي بعد از نيم ساعت معطلي بالاخره ساكت شدي ولي از شانس من تا تو سا...
5 تير 1390

آريا خرابكار

پنج شنبه مشغول كارام بودم ديدم صدايي از آقا پسر خرابكار من در نمي ياد گفتم بزار يه سر بهت بزنم كه وقتي ازت سر صدا در نمي ياد بايد ترسيد وقتي اومدم چي مي ديدي آقا آريا ما رفته بودي سراغ لوازم مامان لاك برداشته بودي اومده بودي براي خودت لاك بزني بشتر به فرش لاك زده بودي اونوقت بود كه ماماني عصباني شدم و حسابي دعوات كردم شانس آوردم زود اومدم خرابكاريتو ديدم چون تازه بود با پدلاك پاكن و پنبه و آستن افتادم به جون فرش تا خرابكاريتو تونستم پاك كنم بعد كه از كار فارغ شدم ديدم رفتي يه گوشه كز كردي و بغض كردي دلم برات سوخت و از اينكه دعوات كردم پشيمون شدم بغلت كردم بوست كردم بعد تو گفتي (مامان برام آك مي زني ) هرچي خواستم بهت حالي كنم لاك براي دخت...
4 تير 1390